شهریار کوچولو

گاهی وقتا خیلی زود دیر می شه ! برای همینه که دیر می فهمی خیلی زود دیر شده !

شهریار کوچولو

گاهی وقتا خیلی زود دیر می شه ! برای همینه که دیر می فهمی خیلی زود دیر شده !

Living isn't every thing.But every thing is your life

 

ویرانه شده ام

 

بدنمم دیگر توان این لگد مال شدن ها را ندارد

مدتی است روحم تکیه گاه خستگی هایش را به یاد نمی آورد

انگار که اصلا چنین تکیه گاهی وجود نداشته

 

ویرانه شده ام

 

می توانی آثار این ویرانه ها را

در راه خانه ام ببینی

و صدای خرد شدن شیشه ها را از

چند صد متری به وضوح بشنوی

 

ویرانه شده ام

 

ویرانه تر از آنکه توانی برای

سرودن ویرانه هایم داشته باشم

ویرانه تر از آن که

یادگاری های شازده کوچولو

این نقاب من و همدل همیشگی کودکانه هایم

را از میان بقایای این ویرانه نجات دهم

 

ویرانه شده ام

 

و این عابران کودک نما بی تفاوت می گذرند

تنها چند مرد کوچک ، نیم نگاهی میکنند

و سپس به جمع کودک نمایان می پیوندند

گویی ویرانه شدنم هراسی در دلشان

بوجود می آورد و عاقبت اندیشی می کنند

 

ویرانه شده ام

 

و آنگاه که مرا به دار المجانین بردند

حقایقی بر من آشکار شد

تمام بنا پر بود از ویرانه ها

و زمزمه ای که به سختی

در راه روها شنیده می شد

"....."

 

دیگر ، اینجا جایی برای زیستن نیست

بوی تعفن دهان های این زیبا رویان

همراه با تیر های زهر آگین این بوزینه چهرگان

جایی برای ماندنم نگذارده اند

 

ویرانه شده ام

 

اما ساده نیستم

اثبات حرفم را از گور خر های چمن زار بگیر

دل نگران نیستم

چون دیگر فرصتی برای نگران شدن ندارم

 

ویرانه شده ام

 

اما دستانم را هنوز دارم

چشمانم را نمی خواهم 

 دیگر نیازی به دیدن سپیدی ندارم

ولی با تمام وجود

سیاهی را دوست می دارم

چون هنوز اعتقاد دارم

سپیدی عشوه گری و دلبری هایش را مدیون سیاهی است

و بدون سیاهی برگ های دفتر خاطراتمان جانی نداشت

 

میدانم .

نزدیک است

رفتم

و جاودانه شدنم .

 

خواهم رفت

 

وبا همین دستانم

در بینهایت آسمان و بی کران

دریا

جایی که تمام عابران ساده اندیش

فکر می کنند

در آنجا فقط و فقط ، خطی است

ویرانه هایم را

از نو بنا می کنم

با دیوار های سیاه

 

شهری بنا می کنم در آنجا

و می خواهم سپیدی

بر روی دیوار های سیاه بنای شهرم

نمایان شود

واو بداند

و پدرم بداند

و مادرم بداند

و همه دوستانم بدانند

و عابران بدانند

که سپیدی

تنازی هایش را مدیون سیاهی من است

و بی من

به دست فراموشی سپرده می شود

ومن می دانم دستانی در آنجا انتظارمرا می کشند

انتظار فشردن دستان و یاری به من

 

نشانه هایم را

در افق

ببین

و نقاط سیاه

بر روی خط افق

را گواه بر بودنم

بگیر

 

 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 19 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 05:43 ب.ظ

تو همچنان دل بر سیاهی بستی

اما من

سالهاست که

از سیاهی گذشتم

و حال آفتاب صبح صادق خویشم!
.
.
.
ساده نیستی؟!!
شاید اما من ساده تو را ساده انگاشتم!
.
.
.
تقدس سادگی کودکانه ام را دیوانه وار می پرستم!!!


فایدیم چهارشنبه 20 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:51 ق.ظ http://faidim.blogsky.com

سلام شهریار کوچولو. همیشه شهریار باش و بزرگ.

سارا چهارشنبه 24 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 11:48 ق.ظ

همه چیز و گفتی ! آفرین . همینه!!!

دخترت دوشنبه 27 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 08:57 ب.ظ

دوسش داشتم خیلی زییییییییییییییییییاااااادددد
لنگه ندارییییی :**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد